محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

فرمایشات خانمی

دارم با تلفن حرف میزنم. خودت میری دستشویی و (اگه ج ی ش کنی خودتو خوب) میشوری. تو همون حین برای جلب توجه من بخودن داد میزنی مانی مانییییییی... منم تلفنو قطع میکنم و جواب میدم. میگی دوست دارم مانی . . منم میخواستم بگم چه ربطی داره. پرسیدم چرا؟؟؟؟؟؟ گفتی چون چ چسبیده به را وحیده اگه دستم بهت نرسه. این چیه به بچه یاد دادی...   تو مسیر بهت میگم: مامانی به دوستات گفتی باباعلی بردت پارک. چقدر خوش گذشت!!! گفتی نه . پرسیدم چرا؟؟؟ گفتی: آخه اگه بگم، اونا هم دلشون میخواد با باباعلی شون برن پارک!!! آی مادرقربون اون شعورت...   تو توالت خونه، یه پشه یا یه جک و جونور میبینی جیغ میکشی مااااااااانی سوسک.. بعد آب...
15 ارديبهشت 1392

آخر هفته اردیبهشتی

آخر هفته رو میخواستیم بریم شمال. هم به عشق مادران و هم باغ توت فرنگی خاله زری. دیگه بابا علی نظرش عوض شد و نرفتیم. پنجشنبه صبح با هم 7 حوض چرخی زدیم و برات یه خرده لباسای تابستونی تو خونه خریدم. بعد از ظهر هم خیلی دلم میخواست کنار بابایی بخوابی و منم برم سعدی دنبال خریدای خودم. تلاشم بی نتیجه بود و منم از بهم خوردن برنامم کلافه شدم. فردا بهر طریقی بود بابایی رو راضی کردم ما رو ببره. تا تو ماشین بشینید و منم با نگرانی کمتر خرید کنم. اینهمه راه رفتیم همون مغازه ای که کار داشتم بسته بود. حالا هی بابایی زنگ میزد کجایی؟ کی کارت تموم میشه؟ خستم کرده ها.. منو داری حیف که گوشیم نو بوده وگرنه دلم میخواست بکوبم تو سر خودم.. بعدش برد...
14 ارديبهشت 1392

مادر

باید مجسمــــه ساز شــوم مجسمـــه ات را باید بســـازم بر میــدانی بکـارم و تمام شهــــر را مجبور کنم دورتو بگــــردند ؛   ♥ ♥ ♥ مادر روزت مبــــــارک ♥ ♥ ...
11 ارديبهشت 1392

باز هم هدیه..

این رئیس باحال ما فقط جریمه نمیکنه، همین الان اومد سه تا کارت هدیه گذاشت رو میزم و گفت: شما هم زنید، هم مادرید و هم دختر!!!! دلم میخواد جمله اشو قاب کنم.. ( حالا رقمشو نپرسین، فکر کنم سه تاش، قد یه دونه شما نشه) بترکه چشم هر چی حسوده!! خداییش امسال کادو باران شدیمها... ...
11 ارديبهشت 1392

مادرانه من

نمیدونم چرا هر وقت اسم مادر میاد و اشک تو چشام جمع میشه، یاد مادرخودم میافتم!! مثل اینکه یادم میره که خودم مادر شدم و عشق اول یه فرشته معصوم و پاک هستم!!! مثل اینکه هنوز نتونستم سنگینی و صلابت این اسم رو روی خودم، هضم کنم! بگمانم هنوز لیاقت نامیدنم به این اسم اعظم را در خود پیدا نکردم!! هنوز برام خیلی زوده!!! چقدر مادرم بزرگه و من کوچک!! خدایا شکرت بابت عنایت بزرگترین نعمت خداییت! بابت مادر شدنم!! خدایا من دیگه ازت چی بخوام؟؟؟ دختر نازنینم! ممنونم بابت همه اعتمادی که بمن داری. منو زیباتر از همه، راستگوتر از همه و مهربانتر از همه بحساب میاری!!! و مرسی بابت اینکه اونقدر اذیتم میکنی تا لیاقت پیدا کنم که کلید بهشت زیر پاهای...
11 ارديبهشت 1392

لیست مهمونهای خانم مازندرانی برای دعوت به عروسی

لیست مهمونهای خانم مازندرانی برای دعوت به عروسی: مه جان مار (مادر عزیزتر از جانم) مه قشنگه خواخر (خواهر قشنگم) مه هنرمند زنداش ( زنداداش هنرمندم) مه مظلومه عمو زن ( زن عموی مظلومم) ... مه زحمت کش دایی زن (زندایی زحمت کشم) مه ماتیکه خاله دترون ( دخترخاله هام که عین تیکه ماه هستن) مه بچابچا عروس عمه (دقیق نمیدونم به عروس عمه هاش چی نسبت داد) مه تخت پشت بشس شیمار (مادرشوهرم که مردشورشو ببرن!!) مه ج ن... شی خ... (خواهر شوهر ج ن...) من عذرخواهی میکنم. خودمون هم زنداداشیم و هم خواهر شوهر.. ترجمه روان فارسی به درخواست دوستان اضافه گردید. اما با لهجه شمالی یه چیز دیگست... ...
11 ارديبهشت 1392

به سلامتی مامانها

خیلیها این روزا مامانشون مریضن. خدا به حق فاطمه زهرا بهشون سلامتی بده تا کنار بچه هاشون باشن. خدایا مادرمو همیشه سالم نگه دار!!! خدایا شکرت برای سلامتیش! اما به قلبش آرامش بده! امسال روز مادر تقریبا متقارن شد با چهارمین سال رفتن دخترش!! بله امروز یعنی ده اردیبهشت نودو دو، چهار سال از اون خاطره بد میگذره و دلتنگیمون بیشتر میشه..خدایا صبرش بده!! ...
10 ارديبهشت 1392

داستان بانک زعفرانیه

همون بانکه رو یادتونه که محیا دلش میخواست اونجا برج بخریم؟؟ داره یه فرجهایی میشه. رئیس بانک و کارمندانش چون ما همش دقایق آخر کارشون میرسیم، واسه رفع خستگیشون هی سر بسرت میذارن و بهت شکلات و کیک و خلاصه هر چی واسه امروزشون اضافه اومده تقدیم میکنن. شما  هم شرطی شدی. دیروز تا رسیدیم دم بانک ( من چون جای پارک نبود با ماشین تا کنار شیشه رئیس رفتم و بنده خدا از ترس از جاش بلند شد. گفت الان این خانم با ماشین میاد تو شیشه) تا رسیدیم پریدی پایین و رفتی تو. گفتم محیا خاله طیبه تو ماشینه بشین تا بیام.. کنار باجه مشغول بودم که دیدم آقای معاون با شکلاتهای فراوان اومد سمتت. برداشتی و با کلی اخم رفتی رو یه صندلی دیگه. متصدیه میگه خانم خو...
9 ارديبهشت 1392

عکسایی که قرار بود بذارم

ببخشید دیر شد اما این عکسا رو بالاخره از موبایلم خارج کردم و تقدیم به شما:   این عکسا متعلق به حیاط خونه پدرجونه:  قطرات بارون دیشب، رو گوجه سبزها محشره: چند روز پیش که با پانیذ (فیونا) و بابا مامانش رفته بودیم خرید: هستی در ارتفاعات مهد: محیا درحال ناز کردن گلها. بالاخره فرهنگ نچیدن گل برات جا افتاد و داری نازش میکنی. تازه عمو باغبونو صدا زدی تا بهش آب بده. محیا و عشقش سبا. دختر خوش اخلاق خاله منظر. سنا خانم هم که اصلا علاقه ای به بازی نداره ظاهرا: یه روز هم که خواستی بری خونه آنا خانمی. ما هم اومدیم. اما... اما بعد از یکساعت بازی و بهم ریختن ...
9 ارديبهشت 1392